درمان سرطان بدخیم توسط حضرت امام زمان (عج)
انتخاب :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه بعد از اینکه همسرم را در بیمارستا ن سیدالشهداء اصفهان شیمى درمانى و پرتو درمانى کردیم، براى عمل به تهران آمدیم ولى نتیجهاى حاصل نشد. با فرا رسیدن ایام نیمه شعبان به وجود مقدّس امام زمان علیهالسلام متوسل شدیم و با گذر از مهدیه اصفهان از آقا شفاى ایشان را طلب کردم که همان شب همسرم حضرت حجة ابن الحسن را خواب مىبینند و با عنایت حضرت شفا پیدا مىکنند. آنچه در زیر مىخوانید، نه بیان یک داستان و نه شرح یک ماجرا، بلکه صورت یک واقعه است. در جهانى که در آن روابط اجزاء و پدیدهها بر اساس اصول تعریف شده علمى نقد مىگردد، نتیجه رویدادهایى از این قبیل، زنگ بیدار باشى است براى همه آنهایى که دستى دارند تا با شنیدن آن، از آستین غفلت در آورند و به آبى، عفریت خواب، از دیده برانند. در نیمه دوم سال 76خانمى 52ساله به علّت ابتلا به دردهاى شدید استخوان و احساس تودهاى در ناحیه سینه، به پزشک مراجعه مىنماید. بیمار متأهل بوده و مبتلا به بیمارى قند وابسته به انسولین مىباشد. با توجه به نوع شکایت و نتایج حاصله از معاینات به عمل آمده، بیمار تحت اقدامات تشخیص پزشکى قرار مىگیرد. در قدم اول، پزشک معالج در عکس رادیولوژى تنه، متوجه وجود تودههایى بر روى دندهها و ستون فقرات کمرى مىگردد. در این زمان به علّت شدّت دردهاى استخوانى، بیمار قادر به راه رفتن نبوده و جهت تسکین درد از مرفین استفاده مىنموده است. پس از آن، به سبب وجود توده در ناحیه سینه، بیمار تحت آزمایش نمونه بردارى از توده فوق قرار مىگیرد. جناب آقاى دکتر پرویز دبیرى که از اساتید مجرّب پاتولوژى کشور به شمار مىروند، نتیجه بررسىهاى خود را این چنین گزارش مىنماید: نمونه ارسالى متعلّق به تودهاى از نوع بدخیم و از گروه سرطان "کارسینوم ارتشاحى" مىباشد. بعدها با انجام سى .تى .اسکن متوجه مهاجرت سلولهاى سرطانى از منشأ سینه به دیگر قسمتهاى بدن از جمله ستون فقرات، دندهها، لگن، استخوان ترقوه و حتى استخوان جمجمه مىشوند. اکنون سرطان بسیارى از قسمتهاى بدن را در سیاهى خود فرو برده است، استخوانهاى جمجمه نیز از این سیاهى در امان نمانده است. اکنون دیگر امید بسیار اندکى به نجات بیمار وجود دارد. اولین گام درمان، بریدن سینه )ماستکتونى( است. در اینجا شدّت انتشار سلولهاى سرطانى به حدّى است که پزشکان معالج ضرورتى به انجام آن نمىبینند و قربانى در آخرین نفسها، تحت شیمىدرمانى و پرتو درمانى قرار مىگیرد. کور سوئى از امید در دلها "سوسو" مىزند. آیا این هر دو مىتوانند گرمى حیات را به جسم نیمه جان مادر، باز گردانند؟! علم مىگوید: باتوجه به شدّت آلودگى بدن به سلولهاى سرطانى، پاسخ منفى است، حتى در صورتى که بیمار با دور بالاى داروهاى شیمىدرمانى تحت معالجه قرار گیرد. در این میان عارضه اصلى شیمى درمانى، یعنى از بین رفتن سلولهاى مغز قرمز استخوان به وسیله مغز استخوان مرتفع مىگردد. پاسخ به درمان معمولا بیش از شش ماه به طول نمىانجامد و پس از این مدّت، سرطان مجددا عود مىنماید. به نظر مىرسد در اینجا از شیمى درمانى و رادیوتراپى تنها براى به تعویق انداختن زمان مرگ استفاده شده است، چرا که اکنون سلولهاى سرطانى با ورود به خون و مجارى لنفاوى همه بدن را به زیر سیطره خود در آورده است و در هر صورت، مرگ به سراغ بیمار خواهد آمد و بهبودى چیزى در حد غیر ممکن مىباشد. ولى اکنون بعد از گذشت دو سال، او زنده است و با جسمى فارغ از هرگونه سرطان، در بین ما و شاید بهتر از ما، بر روى این کره خاکى زیست مىکند. در بررسىهایى که در مورخ17/9/78به عمل مىآید، هیچگونه علائم و شواهدى، دال بر وجود سلولهاى سرطانى مشاهده نمىگردد. چه بسا انسانهایى که انتظار مرگ او را مىکشیدند، خود اکنون در زیر خاک مدفوناند و اکنون حضور جسمانى او بر روى زمین، همه آنهایى را که حیات را در فیزیولژى سلولى مىجویند به سخره مىگیرد و چراغى است براى همه آنهایى که در جستجوى خاموشىاند. حافظ این حالِ عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم بعد از اینکه همسرم را در بیمارستان سید الشهداء اصفهان مورد شیمى درمانى و پرتودرمانى قرار دادیم، به تهران براى عمل رفتیم که توسط دکتر عباسیون و دکتر امیر جمشیدى عمل جراحى انجام گرفت. بعد به اصفهان برگشتیم و عیالم را در خانه بسترى کردیم، هیچگونهنتیجهاى از درمانهاى متعدد حاصل نکردیم و حتى ایشان قادر به کوچکترین حرکت هم نبودند. آن روزها، مصادف با ایام مبارک نیمه شعبان بود، شب تولد آقا امام زمان علیهالسلام به حضرت متوسل شدیم و شفاى ایشان را طلب کردیم. بنده آن شب، چند شاخه گلى به خانه بردم و بالاى سر همسرم گذاشتم. همان شب ایشان بعد از اینکه به آقا حجة بن الحسن علیهالسلام متوسل مىشوند، در ضمن گریههاى زیاد، به خواب مىروند و وقتى از خواب بیدار مىشوند، مىفهمند که کسى دست راستش را به روبان سفید شاخه گل بسته است و آقا امام زمان علیهالسلام او را شفا داده است. بنده خودم بعد از توسّلم، آقا را در خواب دیدم، حضرت به من فرمودند: "عیالت را به خانه بنده بیاور" مجددا هفته بعد، حضرت را در عالم رؤیا زیارت کردم، به آقا عرض کردم: یا أبا صالح المهدى، عیالم هنوز به خاطر بیمارى قندش دارو مصرف مىکند. حضرت فرمودند: "هر چیز خوراکى که به او مىدهید، با نام من باشد" بحمداللّه با شفاعت منجى عالم بشریّت، همسرم مصرف کلیه داروها را قطع کرد و کسى که نمىتوانست حتى راه برود و همه دکترها از او قطع امید کرده بودند، شفاى کامل پیدا نمود. در حال حاضر هم، کارهاى روزمره خود را انجام مىدهد و لطف آقا امام زمان علیهالسلام شامل حال ایشان گردید. گمان نمىکنم که تو مرا برانى از درت کجا جواب رد دهى به مستجار مضطرت گداى درگه توام تویى پناهگاه من مبند اى عزیز جان به روى این گدا درت دکتر توانانیا در رابطه با شفاى خانم م.پ در فرم اظهار نظر پزشکى نوشته اند: "... باتوجه به همه شواهد و گزارش آزمایشگاه پاتولوژى و همچنین گزارش سى .تى .اسکن و شواهد دیگر، این بیمار مسجّلا مبتلا به سرطان بدخیم بوده است و از نظر طبّى اگر ایشان تا این لحظه17/10/78 که این جواب را به معاونت نگارش مىنمایم، زنده باشد، هیچ چیز جز معجزه کامل نمی تواند باشد. http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANIشرح واقعه به قلم دکتر عزیزى:
همسر شفا یافته، مختصرى از چگونگى وقوع معجزه را این چنین نقل مىکند:
درمان بیماری لوپوس با توسط به آقا امام زمان (عج)
انتخاب :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه بیمارى من از ورم پا و چشم درد شروع شد که بعد از آزمایشات و مراجعات مکرر به بیمارستان، فهمیدیم که بیمارى من لوپوس از نوع ارتیماتوزسمتیک است و با اینکه فرد سالم باید بین 150هزار ت 500هزار پلاکت خون داشته باشد ولى پلاکت خون من به سه هزار رسیده بود و هموگلوبین که باید بین 11ت 18باشد به یک تا سه رسیده بود و به حالت "کُما" بودم که بعد از 9ماه بیمارى با توسل به امام زمان علیهالسلام و حضور در مسجد مقدّس جمکران از مرگ و بیمارى شفا پیدا کردم. بیمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّتها مراجعه به دکتر، آخر به من گفتند: به مرض "روماتیسمى" به نام "لوپوس" دچار شدهاى. البته این بیمارى با حساسیّت به نور، زخم دهانى و درگیرى کلیوى همراه بود که در تاریخ 25/5/78 در بیمارستان بقیة اللّه علیهالسلام مرا "بیوپسى" کردند و اطمینان حاصل کردند که این بیمارى "لوپوس" از نوع "ارتیماتوزسیتمیک" است، که در سه نوبت "فالس متیل پرد نیزولون" 500میلى گرمى و "ایموران" 50میلى و "پردنیزولون" 60میلى گرمى قرار گرفتم. در تاریخ5/7/78 به دستور دکتر اکبریان، فوق تخصص "روماتولوژى" تحت درمان ب 1000میلىگرم "اندوکسان" قرار گرفتم که بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بیمارستان شریعتى حدود یک ماه بسترى شوم. بعد از ترخیص از بیمارستان، بیمارى من بیشتر شد، به حدى که دهان و بینى و گوشم شروع به خونریزى کرد و "پلاکت خون" پایین آمد. چون آدم سالم باید حدود 150000الى -500000پلاکت خون" داشته باشد و "هموگلوبین" بین 11ت 18باشد، ولى "پلاکت خون" من به 3000و "هموگلوبین" مغز استخوان من به 1ت 3رسیده بود و به حالت "کُما" بودم. دوباره مرا به بخش آى .سى .یو ICU منتقل کردند و از من "عقیقه بیوپسى" به عمل آوردند و گفتند: مغز استخوان تو دیگر کار نمىکند. بعد از آزمایشات متعدد و زدن حدود 125گرم "I.V و " I.J هفتهاى دو عدد آمپول GCSFیخچالى به من تزریق مىکردند و چشمانم هم دیگر قادر به دیدن نبود، هیچکس را نمىدیدم و حالت کورى به من دست داد. ما که از نظر مالى وضع خوبى نداشتیم و پدرم کارمند است، حدود دو میلیون تومان پول دارو و دوا دادیم. وقتى متوجه شدم، که چشمهایم نمىبینند، دیگر از همه جا مأیوس شدم و منتظر مرگ بودم. یک روز به پدر و مادر عزیزم که بیش از دو ماه بود به طور شبانه روزى بالاى سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ یا بهبودى مرا مىکشیدند، دکتر ابوالقاسمى گفت: فلانى دیگر هیچ امیدى براى بهبودى دخترت ندارم. با شنیدن این حرف، همه اقوام و فامیل و دوستان، براى مرگم روز شمارى مىکردند، روزهاى آخر، همه گریه مىکردند و تنها کسى که به من دلدارى مىداد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم که در آن لحظاتى که با مرگ دست و پنجه نرم مىکردم، بالاى سرم مىآمد و مىگفت: دخترم توکل به خدا کن، تو خوب مىشوى. من مىگفتم: پدر جان دیگر خسته شدهام، مىخواهم بمیرم و راحت شوم، شما هم اینقدر عذاب نکشید. پدرم با چشمان اشکآلود بیرون مىرفت، نمىدانستم کجا مىرود. یک روز که حالم خیلى بد بود مدیر مدرسهام که واقعا باید گفت: مدیرى نمونه و با ایمان و با خداست، بالاى سرم آمدند و شروع کردند حدود یک ساعت قرآن تلاوت کردند. بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن کردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مىتوانید بالاى سر این، دعاهایتان را بخوانید. از آن روز به بعد، نه گوشم مىشنید -چون در اثر خونریزى، گوشم کاملا کر شده بود- و نه مىدیدم -چون پشت چشمانم خون جمع شده بود- و موهاى سرم همه ریخت و تمام بدنم در اثر مصرف "پردینزلون" حالت بدى پیدا کرده بود، به شکلى که گویا تمام بدنم را با چاقو بریده بودند. یک روز دکتر بهروز نجفى، متخصص پیوند مغز و استخوان گفت: باید از برادر یا خواهرش مغز استخوان به او تزریق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بیشتر طول نمىکشد که نتیجهاش یا مرگ است یا زندگى. پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟ دکتر گفت: 15میلیون تومان. حدود 14میلیون تومان را افراد نیکوکار تقبّل کردند و پدرم باز مىبایست حدود دو میلیون تومان دیگر دارو مىخرید. چون پدرم حتى این مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گریه کرد. مادرم به پدرم گفت: چکار کنیم؟! پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دکتر چند روزى مهلت خواست. اقوام و فامیل و آشنایان هرکدام مبلغى را تقبّل کردند، پول را به بیمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولى پدرم قبول نکرد و گفت: پولها پیش خودتان باشد، چند روز دیگر از شما مىگیرم. وقتى فامیلها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟! پدرم گفت: من نمىخواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتى یک درصد امید به نجات او نیست چون دکتر نجفى حتى ده درصد به ما امید نداد. خلاصه برادر و خواهرم براى آزمایش خون به خاطر پیوند " H.L.A تایپتیگ" به بیمارستان آمدند و نتیجه آزمایش را پیش دکتر نجفى بردند، ایشان بعد از بررسى گفتند: خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمىتوانند از این خواهر و برادر براى من مغز استخوان پیوند بزنند. دکتر با نا امیدى تمام به پدر و مادرم گفت: دیگر هیچ کارى از دست ما ساخته نیست. مادرم گفت: پس دخترم مىمیرد؟! دکتر گفت: توکل به خدا کنید. وقتى از اطاق بیمارستان بیرون مىرفتند، مادرم خیلى گریه مىکرد و دائما خدا و ائمه علیهمالسلام را صدا مىزد، اما نمىدانم چرا پدرم اصلا گریه نمىکرد و به مادرم مىگفت: خانم به جاى گریه کردن، دعا کن! و مادرم مىگفت: چقدر دعا کنم؟ هرچه دعا مىکنم حال دخترم بدتر مىشود!! تا اینکه یک روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزیزم من شفایت را گرفتم! آن روز من اصلا حال خوبى نداشتم، چون پلاکت خونم پائین بود، دور تختم را نرده گذاشته بودند و مىگفتند: مواظب باشید تکان نخورد، هر لحظه امکان مرگش مىرود. مادرم به پدرم گفت: چطور شفاى او را گرفتى؟ مگر نمىبینى که حالش خرابتر از همیشه است؟! بعد از چند دقیقه، دکتر غریب دوست، بالاى سرم آمد و حالم را پرسید. گفتم: آقاى دکتر دیگر نه مىبینم و نه مىشنوم. مرا بغل کرد و پیشانى مرا بوسید و گفت: تو خوب مىشوى، ناراحت نباش. مادرم گفت: دکتر، آیا امیدى به دخترم دارید؟! یا براى تسکین ما این حرفها را مىزنید؟ دکتر گفت: توکل به خدا کنید، انشاء اللّه خوب مىشود. بعد براى من که حالم خیلى خراب شده بود، چهار واحد پلاکت تزریق کردند و گفتند: او را به منزل ببرید، ولى مواظب باشید تکان نخورد و هفتهاى یک بار آزمایش خون از او بگیرید و بیاورید. مرا به خانه آوردند و خواباندند. پدرم را صدا کردم و گفتم: بابا باز هم امید به زنده بودن من دارى؟ پدرم با اینکه هیچ وقت پیش من گریه نمىکرد، ولى آن روز چون مىدانست من چشمانم نمىبیند راحت گریه کرد، حس مىکردم که گریه مىکند و با همان حال گفت: دختر عزیزم من شفاى تو را از امام زمان علیهالسلام گرفتهام، چهل شب چهارشنبه نذر کردهام که به جمکران، مسجد صاحب الزمان علیهالسلام بروم و قبل از اینکه تو را مرخص کنند به آنجا رفتم و از آقا خواستم یا تو را به من برگرداند یا بگیرد، بعد از دو، سه جلسه که به جمکران رفتم خواب دیدم تو شفا گرفتهاى. تو خوب مىشوى، فقط همین طور که خوابیده هستى، نماز بخوان و متوسل به امام زمان علیهالسلام شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست. من هم شروع کردم شبهاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مىخواندم. جلسه هفتم بود که پدرم به جمکران مىرفت، صبح چهارشنبه که پدرم آمد، من بیدار بودم، مرا بوسید و به او گفتم: بابا مرا بلند کن مىخواهم بیرون بروم، با اینکه تا آن روز اصلا نمىتوانستم تکان بخورم. پدرم گفت: یا امام زمان! زیر بغل مرا گرفت و بلندم کرد، آرام آرام راه مىرفتم و پدرم همانطور زیر بغلم را گرفته بود و مىدانستم که گریه مىکند، البته گریهاش از خوشحالى بود. خلاصه به امید خدا و یارى و شفاى امام زمان علیهالسلام کم کم راه مىرفتم. جلسه دوازدهم بود که در خانه مىتوانستم راه بروم، حس کردم که کمى مىبینم، همین طور که در اطاق راه مىرفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند کردم تا ساعت دیوارى را ببینم، پدرم گفت: بابا جان ساعت را مىخواهى بدانى چند است؟ گفتم: بابا فکر مىکنم مىبینم، ساعت30/11دقیقه است. پدرم خیلى خوشحال شد و شروع کرد براى سلامتى امام زمان علیهالسلام صلوات فرستادن و گفت: دخترم دیدى گفتم شفایت را از آقا گرفتم. همه خانواده براى سلامتى امام زمان علیهالسلام بلند صلوات فرستادیم. تا اینکه یک روز خانم دکتر شعبانى که از پزشکان معالجم بود، به منزل ما زنگ زد و حالم را پرسید، خیلى نگران حالم بود، به پدرم گفت: شغل بدى انتخاب کردهام. پدرم گفت: چرا خانم دکتر شعبانى؟! ایشان گفتند: به خاطر اینکه مىبینم که چقدر شما براى این دختر زحمت مىکشید و همیشه از خدا خواستهام که: خدایا! لااقل به خاطر این همه بیمارى که درمان مىکنم، این دختر را به پدر و مادرش برگردان. بعد هم به پدر و مادرم گفت: من هم دیگر نا امید شدهام. پدرم گفت: خانم دکتر، دخترم خوب مىشود. دکتر گفت: واقعا روحیه خوبى دارید. پدرم گفت: خانم دکتر، به امام زمان علیهالسلام توسل جستهام و شفاى دخترم را از حضرت گرفتم؟! دکتر گفت: انشاء اللّه که شفا یافته باشد. ولى معلوم بود که باور نمىکند. بعد از چند روز، پدرم با دکتر غریب دوست تماس گرفت و براى ویزیت من نوبت زد. درست روز چهارشنبه آخر سال 1378که پدرم سه شنبهاش به جمکران رفته بود، صبح چهارشنبه که از آنجا آمد مرا پیش دکتر برد. من در بغل پدرم بودم و از پلهها بالا مىرفتیم، وقتى به اطاق دکتر رسیدیم، دکتر با دیدن من خوشحال شد و بعد از معاینه گفت: خیلى بهتر شده، چکار کردهاید؟! برایم یک آزمایش نوشتند و قرار شد سه هفته دیگر پیش دکتر برویم. دیگر پلاکت خون نزدم و فقط در خانه استراحت مىکردم و به نماز و عبادت مشغول بودم. مادر بزرگ و پدر بزرگم در ایام ماه محرّم چون هیئت دارند، یک گوسفند براى من نذر کردند، عمویم و پدرم هم هرکدام جداگانه یک گوسفند نذر کرده بودند. کم کم بدون کمک پدرم از جا بلند مىشدم و حرکت مىکردم و حدود سه تا چهار مترى را به راحتى مىدیدم. وقتى آخرین آزمایش را انجام دادم، به پدرم گفتم: فکر مىکنم پلاکت خونم حدود 50000شده باشد. امّا پدرم گفت: دخترم بیش از اینهاست. پدرم بعد از اینکه جواب آزمایش را گرفت، به خانه آمد. چشمانش قرمز شده بود، معلوم بود که خیلى گریه کرده است. گفتم: بابا! پلاکت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدى رسیده است؟ پدرم گفت: عزیزم بنشین، ما هم نشستیم و گفت: وقتى از پله آزمایشگاه بالا مىرفتم، سرم را به طرف آسمان بلند کردم و دستهایم را بلند کردم و گفتم: یا امام زمان! یا پسر فاطمه! یا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر کردم که به مسجدت بیایم، اکنون چهارده هفته است که به آنجا رفتهام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسین، تو را به جان عمویت ابوالفضل العباس علیهالسلام، خودت مىدانى که چه مىخواهم، شفاى کامل دخترم را با این آزمایش نشان دهید. آزمایش را گرفتم، وقتى نگاه کردم،گریهام گرفت. دکتر آزمایشگاه صدایم کرد و جریان را جویا شد. موضوع را به او گفتم. دکتر گفت: خبر خوشى برایت دارم، ما را دعا کن، پلاکت خون دخترت 140000و هموگلوبین 3/12شده است. همه از خوشحالى شروع به گریه کردیم و صلوات فرستادیم. پدرم جواب آزمایش را پیش دکتر غریب دوست برد. دکتر بادیدن جواب آزمایش گفته بود: من چیزى جز اینکه بگویم یک معجزه رخ داده است نمىتوانم بگویم، خیلى عالى شده، دخترى که پلاکت خون او با زدن چهار پاکت به 27000الى 42000بیشتر نمىرسید، اکنون با نزول پلاکت، به 140000رسیده و هموگلوبین از صفر به 12/3رسیده است. دکتر یک آزمایش در تاریخ 1/4/79برایم نوشت. پدرم جواب آزمایش را به بیمارستان شریعتى نزد خانم دکتر موثقى و خانم دکتر ابوالقاسمى بردند و به دکتر ابوالقاسمى گفته بود: خانم دکتر این جواب آخرین آزمایش دخترم است. وقتى دکتر جواب آزمایش را نگاه کرده بود، به پدرم نگاهى مىکند و مىگوید: جمکران مىروى؟ پدرم مىگوید: بله. دکتر مىگوید: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا کن، این یک معجزه است! الآن الحمد للّه حالم روز به روز، رو به بهبودى است و پدرم هر هفته شبهاى چهارشنبه به جمکران مىرود، خیلى دلم مىخواهد من هم بروم، ولى پدرم مىگوید: صبر کن، چشمانت کامل شوند و وضع مالىام خوب شود، حتما تو را به مسجد آقا مىبرم. به پدرم مىگویم: بابا با این بدهکارى و این حقوق کارمندى چطور مىتوانى بدهکارى حدود دو میلیون تومان را بدهى؟! او با خنده و تبسّم مىگوید: دخترم همان آقایى که تو را به من برگرداند، همان آقا کمکم مىکند، نا امید شیطان است. و با همین جمله کوتاه، دلم گرم مىشود و مىگویم: بابا انشاء اللّه من هم دعا مىکنم که آقاعنایتى بفرماید. این بود خلاصهاى از نه ماه بیمارى لاعلاج من که با توسل به حضرت امام زمان علیهالسلام درمان شد. دکتر توانانیا در قسمتى از اظهار نظرشان در مورد شفاى خانم م.ف مىنویسد: ضمن آنکه گزارش ایشان را وقتى مطالعه مىکردم، باطنا تحت تأثیر نوشته ایشان قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبى، گویا خودم وقایع را از نزدیک مشاهده مىکردم و همه مطالب عینا رخ نموده بود و گریهام گرفت. به هر جهت این نمونه را که تقریبا جزء گویاترین و مهمترین موارد شفا است، و تقریبا همه چیز مستند مىباشد، ما مىتوانیم با رفع اشکالات جزئى از پرونده وى، نمونه خوب بارز و مستندى را براى علاقهمندان ارائه دهیم. حصن حصین عارفان، مسجد جمکران بود عرش برین عاشقان مسجد جمکران بود هر مسلم و شاه و گدا، اینجا شود حاجت روا کهف المراد شیعیان، مسجد جمکران بود بر دردمندان، اینجا دواست، هر مضطرى حاجت رواست کاشانه خلق جهان مسجد جمکران بود http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANIشرح واقعه از زبان شفا یافته:
درمان نازایی با توسل به حضرت امام زمان (عج) انتخاب :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه تا هفت سال انتظار بچه را مىکشیدیم و در عین حال با مراجعه به دکترهاى مختلف و استفاده داروهاى گوناگون بالاخره از درمان ناامید شدیم. به همسرم گفتم: حالا که جواب رد مىدهند بیا به مسجد مقدّس جمکران برویم و از حضرت صاحبالزمانعلیهالسلام بخواهیم. با عنایتى که شب تولد حضرت زهرا علیهاالسلام به من شد و با استمرار آمدن به مسجد مقدّس جمکران، بحمداللَّه امام زمان علیهالسلام عنایت فرمودند و خداوند فرزندى به ما عطا کرد. شرح واقعه از زبان خانم ز - ع: در سال 1367که ازدواج کردم، مانند تمام زوجهاى جوان منتظر هدیهاى از طرف خداوند بودیم تا گرماى زندگیمان را دو چندان کند، ولى بعد از هفت سال انتظار و مراجعه به دکترهاى مختلف و استفاده از داروهاى گوناگون، سال گذشته با ناامیدى کامل، از مراجعه مجدد به پزشکان مأیوس شدیم. بعد از عاشوراى حسینى بنده به همسرم گفتم: «حالا که دکترها به ما جواب رد دادهاند، بیا به مسجد مقدس جمکران برویم و به امام زمان علیهالسلام متوسل شویم». از همان موقع شروع کردیم هر هفته، شبهاى چهارشنبه به مسجد آمدیم، سه هفته بود که به جمکران آمده بودیم و هر بار با توسل به آقا حجة ابن الحسن علیهالسلام از حضرت حاجتمان را طلب مىکردیم. یک هفته قبل از تولد حضرت زهرا علیهاالسلام خواب دیدم: شوهرم آمد و مرا صدا کرد و گفت: آقا سیدى شما را کار دارند. وقتى بیرون آمدم، سیدى را دیدم، ایشان به من فرمودند: این قدر گریه و زارى نکن، صبر کن حاجتت را مىدهیم. گفتم: من جواب این و آن را چه بدهم؟ تا سه مرتبه فرمودند: حاجتت را مىدهیم. شب ولادت حضرت زهرا علیهاالسلام منزل خواهر شوهرم جشن بود، من در آنجا هم خیلى ناراحت بودم، گریه مىکردم. شب بعدش هم به جمکران آمدیم و باز خیلى گریه کردم، وقت سحر خواب دیدم: «آقا امام زمان علیهالسلام آمدند و یک پارچه سبزى در دامن من گذاشتند. عرض کردم: این چیست؟ فرمودند: بازش کن! من پارچه را باز کردم، دیدم داخل پارچه، بچهاى زیباست، من او را به صورتم چسبانده بودم و مىبوسیدم». از خواب بیدار شدم، فهمیدم که حضرت حاجتم را عنایت فرمودهاند. وقتى هم که مىخواستم زایمان کنم، باز آقا را در خواب زیارت کردم. بعد از آن با اینکه باردار بودم و همه مىگفتند: به مسجد نرو! ولى بنده مرتب به جمکران مىآمدم و هفته چهلم مصادف با شب عید نوروز بود که به این مکان مقدّس مشرّف مىشدم. اگر درمان درد خویش مىخواهى بیا اینجا دوا اینجا، شفا اینجا، طبیب دردها اینجا دکتر غلامرضا باهر و دکتر محسن توانانیا، از اعضاء هیئت پزشکى دار الشفاء حضرت مهدى علیهالسلام در رابطه با عنایت مذکور مىگویند: «بررسىهاى پزشکى آقاى ص و خانم ع که تا هفت سال بعد از ازدواج، صاحب فرزندى نشده بودند، به نظر مىرسد که مشکل عینا مربوط به آقاى ص بوده است که معمولا در مواردى که مسأله به این نحو باشد جواب درمان مشکلتر مىباشد، به همین دلیل ظاهرا درمان قطع بوده و بعد از مدتى به طور خود به خود با عنایت حضرت حقّ باردارى اتفاق افتاده است».
http://www.sahand272.blogfa.com/
http://www.rs272.parsiblog.com/
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
درمان مریض با توسل به امام زمان (عج )
انتخاب :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه منبع :داستانهای شگفت انگیز شهید آیت الله دستغیب http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
عالم بزرگوار حضرت آقاى شیخ محمدتقى همدانى که فضیلت و تقواى ایشان مورد اتفاق حوزه علمیه قم است و امام جماعت مسجد فرهنگ قم هستند شفا یافتن همسر خود را به طور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجة بن الحسن العسکرى صلوات اللّه علیهما را مرقوم داشته اند و همان مرقومه ایشان ثبت مى گردد.
بسم اللّه الرحمن الرحیم
روز دوشنبه هیجدهم ماه صفر از سال 1397 مهمى پیش آمد که سخت مرا و صدها نفر دیگر را نگران نمود؛ یعنى همسر این جانب محمد تقى همدانى در اثر غم و اندوه و گریه و زارى دو سال که از داغ دو جوان خود که در یک لحظه در کوههاى شمیران جان سپردند، در این روز مبتلا به سکته ناقص شدند البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دوا شدیم ولى نتیجه اى به دست نیامد تا شب جمعه 22 صفر یعنى چهار روز بعد از حادثه سکته . شب جمعه ساعت یازده تقریبا رفتم در غرفه خود استراحت کنم . پس از تلاوت چند آیه از کلام اللّه و خواندن دعاهایى مختصر از دعاهاى شب جمعه ، از خداوند تعالى خواستم که امام زمان حجة بن الْحَسَن صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِ وَعَلى آبائه الْمَعْصُومینَ را ماءذون فرماید که به داد ما برسد و جهت اینکه متوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارک و تعالى مستقیما حاجت خود را نخواستم ،این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه ) از من خواهش مى کرد که من قصه ها و داستانهاى کسانى که مورد عنایت حضرت بقیة اللّه روحى و ارواح العالمین له الفداه قرار گرفتند ومشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند براى او بخوانم .
من هم خواهش این دخترک ده ساله ام را پذیرفتم و کتاب ((نجم الثاقب )) حاجى نورى رابراى او خواندم . در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به حُجَّت مُنْتَظَر اِمام ثانى عشر عَلَیْه سَلامُ اللّهِ الْمَلِکِ اْلاَکْبَرِ نشوم ؟
لذا همانطور که در بالا تذکر دادم ، در حدود ساعت یازده شب متوسل شدم به آن بزرگوار و با دلى پر از اندوه و چشمى گریان به خواب رفتم . ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه ، طبق معمول بیدار شدم ، ناگاه احساس کردم از اطاق پایین که مریض سکته کرده آنجا بود، صداى همهمه مى آید. سر و صدا قدرى بیشتر شد و ساعت پنج و نیم که آن روزها اول اذان صبح بود، به قصد وضو آمدم پایین . ناگهان دیدم صبیه بزرگم که معمولاً در این وقت در خواب بود، بیدار و غرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت آقا! مژده بدهم به شما.
گفتم چه خبر است ؟! من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمده اند. گفت بشارت ! مادرم را شفا دادند. گفتم که شفا داد؟ گفت : مادرم چهار بعد از نیمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار کرد. چون براى مراقبت مریض دخترش و برادرش (حاجى مهدى ) و خواهرزاده اش (مهندس غفارى ) که این دو نفر اخیرا از تهران آمده اند، مریضه را به تهران ببرند براى معالجه . این سه نفر در اتاق مریض بودند که ناگهان داد و فریاد مریضه بلند شد که مى گفت برخیزید آقا را بدرقه کنید! برخیزید آقا را بدرقه کنید!
مى بیند که تا اینها از خواب برخیزند آقا رفته ، خودش که چهار روز نمى توانست حرکت کند، از جا مى پرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط مى رود. دخترش که مراقب حال مادر بود و در اثر سر و صداى مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود، دنبال مادر تا دم درب حیاط مى رود، ببیند که مادرش کجا مى رود، دم درب حیاط مریضه به خود مى آید ولى نمى تواند باور کند که خودش تا اینجا آمده . از دخترش زهرا مى پرسد که زهرا من خواب مى بینم یا بیدارم ؟
دخترش پاسخ مى دهد که مادر جان ! تو را شفا دادند آقا کجا بود که مى گفتى آقا را بدرقه کنید ما کسى را ندیدیم !
مادر مى گوید: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم ، سید عالیقدرى که خیلى جوان نبود، پیر هم نبود، به بالین من آمد گفت برخیز، خدا تو را شفا داد! گفتم نمى توانم برخیزم ، با لحنى تندتر فرمود شفا یافتید برخیز! من از مهابت آن بزرگوار برخاستم فرمود شفا یافتید دیگر دوا نخور و گریه هم مکن و چون خواست از اطاق بیرون رود، من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولى دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم . بحمداللّه تعالى پس از این توجه و عنایت ، حال مریضه فورا بهبود یافت و چشم راستش که در اثر سکته غبارآورده بود برطرف شد، پس از چهار روز که اصلاً میل به غذا نداشت ، در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بیاورید، یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود. میل به غذا کرد رنگ رویش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن ، غم و اندوه از دلش برطرف شد.
و ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل روماتیسم داشت ، از لطف حضرت علیه السّلام شفا یافت با آنکه اطبا نتوانستند معالجه کنند.
ناگفته نماند که در ایام فاطمیه در منزل ، مجلسى به عنوان شکرانه این نعمت عظمى منعقد کردیم . جناب آقاى دکتر دانشى که یکى از دکترهاى معالج این بانو بود شفا یافتن او را برایش شرح دادم . دکتر اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم ، از راه عادى قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت و اعجاز شفا یابد.
اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمین
وَصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْمَعْصُومینَ
لا سِیَّما اِمامُ الْعَصْرِ
وَنامُوسُ الدَّهْرِ، قُطْب دایِره اِمْکان ،
سرور و سالار انس و جان ،
صاحب زمین وزمان مالک رقاب جهانیان
((حُجَّة بْن الْحَسَنِ الْعَسْکَرِى ))
صَلَوات اللّه عَلَیْهِ وَعَلى آبائِه الْمَعْصُومینَ
اِلى قِیامِ یَوْمِ الدّین .
وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَةُاللّهِ وَبَرَکاتُهُ
محمدتقى بن محمدمتقى همدانى
25 ماه صفرالخیر 1397 هجرى قمرى