درمان بیماری لوپوس با توسط به آقا امام زمان (عج)
انتخاب :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه بیمارى من از ورم پا و چشم درد شروع شد که بعد از آزمایشات و مراجعات مکرر به بیمارستان، فهمیدیم که بیمارى من لوپوس از نوع ارتیماتوزسمتیک است و با اینکه فرد سالم باید بین 150هزار ت 500هزار پلاکت خون داشته باشد ولى پلاکت خون من به سه هزار رسیده بود و هموگلوبین که باید بین 11ت 18باشد به یک تا سه رسیده بود و به حالت "کُما" بودم که بعد از 9ماه بیمارى با توسل به امام زمان علیهالسلام و حضور در مسجد مقدّس جمکران از مرگ و بیمارى شفا پیدا کردم. بیمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّتها مراجعه به دکتر، آخر به من گفتند: به مرض "روماتیسمى" به نام "لوپوس" دچار شدهاى. البته این بیمارى با حساسیّت به نور، زخم دهانى و درگیرى کلیوى همراه بود که در تاریخ 25/5/78 در بیمارستان بقیة اللّه علیهالسلام مرا "بیوپسى" کردند و اطمینان حاصل کردند که این بیمارى "لوپوس" از نوع "ارتیماتوزسیتمیک" است، که در سه نوبت "فالس متیل پرد نیزولون" 500میلى گرمى و "ایموران" 50میلى و "پردنیزولون" 60میلى گرمى قرار گرفتم. در تاریخ5/7/78 به دستور دکتر اکبریان، فوق تخصص "روماتولوژى" تحت درمان ب 1000میلىگرم "اندوکسان" قرار گرفتم که بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بیمارستان شریعتى حدود یک ماه بسترى شوم. بعد از ترخیص از بیمارستان، بیمارى من بیشتر شد، به حدى که دهان و بینى و گوشم شروع به خونریزى کرد و "پلاکت خون" پایین آمد. چون آدم سالم باید حدود 150000الى -500000پلاکت خون" داشته باشد و "هموگلوبین" بین 11ت 18باشد، ولى "پلاکت خون" من به 3000و "هموگلوبین" مغز استخوان من به 1ت 3رسیده بود و به حالت "کُما" بودم. دوباره مرا به بخش آى .سى .یو ICU منتقل کردند و از من "عقیقه بیوپسى" به عمل آوردند و گفتند: مغز استخوان تو دیگر کار نمىکند. بعد از آزمایشات متعدد و زدن حدود 125گرم "I.V و " I.J هفتهاى دو عدد آمپول GCSFیخچالى به من تزریق مىکردند و چشمانم هم دیگر قادر به دیدن نبود، هیچکس را نمىدیدم و حالت کورى به من دست داد. ما که از نظر مالى وضع خوبى نداشتیم و پدرم کارمند است، حدود دو میلیون تومان پول دارو و دوا دادیم. وقتى متوجه شدم، که چشمهایم نمىبینند، دیگر از همه جا مأیوس شدم و منتظر مرگ بودم. یک روز به پدر و مادر عزیزم که بیش از دو ماه بود به طور شبانه روزى بالاى سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ یا بهبودى مرا مىکشیدند، دکتر ابوالقاسمى گفت: فلانى دیگر هیچ امیدى براى بهبودى دخترت ندارم. با شنیدن این حرف، همه اقوام و فامیل و دوستان، براى مرگم روز شمارى مىکردند، روزهاى آخر، همه گریه مىکردند و تنها کسى که به من دلدارى مىداد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم که در آن لحظاتى که با مرگ دست و پنجه نرم مىکردم، بالاى سرم مىآمد و مىگفت: دخترم توکل به خدا کن، تو خوب مىشوى. من مىگفتم: پدر جان دیگر خسته شدهام، مىخواهم بمیرم و راحت شوم، شما هم اینقدر عذاب نکشید. پدرم با چشمان اشکآلود بیرون مىرفت، نمىدانستم کجا مىرود. یک روز که حالم خیلى بد بود مدیر مدرسهام که واقعا باید گفت: مدیرى نمونه و با ایمان و با خداست، بالاى سرم آمدند و شروع کردند حدود یک ساعت قرآن تلاوت کردند. بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن کردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مىتوانید بالاى سر این، دعاهایتان را بخوانید. از آن روز به بعد، نه گوشم مىشنید -چون در اثر خونریزى، گوشم کاملا کر شده بود- و نه مىدیدم -چون پشت چشمانم خون جمع شده بود- و موهاى سرم همه ریخت و تمام بدنم در اثر مصرف "پردینزلون" حالت بدى پیدا کرده بود، به شکلى که گویا تمام بدنم را با چاقو بریده بودند. یک روز دکتر بهروز نجفى، متخصص پیوند مغز و استخوان گفت: باید از برادر یا خواهرش مغز استخوان به او تزریق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بیشتر طول نمىکشد که نتیجهاش یا مرگ است یا زندگى. پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟ دکتر گفت: 15میلیون تومان. حدود 14میلیون تومان را افراد نیکوکار تقبّل کردند و پدرم باز مىبایست حدود دو میلیون تومان دیگر دارو مىخرید. چون پدرم حتى این مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گریه کرد. مادرم به پدرم گفت: چکار کنیم؟! پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دکتر چند روزى مهلت خواست. اقوام و فامیل و آشنایان هرکدام مبلغى را تقبّل کردند، پول را به بیمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولى پدرم قبول نکرد و گفت: پولها پیش خودتان باشد، چند روز دیگر از شما مىگیرم. وقتى فامیلها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟! پدرم گفت: من نمىخواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتى یک درصد امید به نجات او نیست چون دکتر نجفى حتى ده درصد به ما امید نداد. خلاصه برادر و خواهرم براى آزمایش خون به خاطر پیوند " H.L.A تایپتیگ" به بیمارستان آمدند و نتیجه آزمایش را پیش دکتر نجفى بردند، ایشان بعد از بررسى گفتند: خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمىتوانند از این خواهر و برادر براى من مغز استخوان پیوند بزنند. دکتر با نا امیدى تمام به پدر و مادرم گفت: دیگر هیچ کارى از دست ما ساخته نیست. مادرم گفت: پس دخترم مىمیرد؟! دکتر گفت: توکل به خدا کنید. وقتى از اطاق بیمارستان بیرون مىرفتند، مادرم خیلى گریه مىکرد و دائما خدا و ائمه علیهمالسلام را صدا مىزد، اما نمىدانم چرا پدرم اصلا گریه نمىکرد و به مادرم مىگفت: خانم به جاى گریه کردن، دعا کن! و مادرم مىگفت: چقدر دعا کنم؟ هرچه دعا مىکنم حال دخترم بدتر مىشود!! تا اینکه یک روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزیزم من شفایت را گرفتم! آن روز من اصلا حال خوبى نداشتم، چون پلاکت خونم پائین بود، دور تختم را نرده گذاشته بودند و مىگفتند: مواظب باشید تکان نخورد، هر لحظه امکان مرگش مىرود. مادرم به پدرم گفت: چطور شفاى او را گرفتى؟ مگر نمىبینى که حالش خرابتر از همیشه است؟! بعد از چند دقیقه، دکتر غریب دوست، بالاى سرم آمد و حالم را پرسید. گفتم: آقاى دکتر دیگر نه مىبینم و نه مىشنوم. مرا بغل کرد و پیشانى مرا بوسید و گفت: تو خوب مىشوى، ناراحت نباش. مادرم گفت: دکتر، آیا امیدى به دخترم دارید؟! یا براى تسکین ما این حرفها را مىزنید؟ دکتر گفت: توکل به خدا کنید، انشاء اللّه خوب مىشود. بعد براى من که حالم خیلى خراب شده بود، چهار واحد پلاکت تزریق کردند و گفتند: او را به منزل ببرید، ولى مواظب باشید تکان نخورد و هفتهاى یک بار آزمایش خون از او بگیرید و بیاورید. مرا به خانه آوردند و خواباندند. پدرم را صدا کردم و گفتم: بابا باز هم امید به زنده بودن من دارى؟ پدرم با اینکه هیچ وقت پیش من گریه نمىکرد، ولى آن روز چون مىدانست من چشمانم نمىبیند راحت گریه کرد، حس مىکردم که گریه مىکند و با همان حال گفت: دختر عزیزم من شفاى تو را از امام زمان علیهالسلام گرفتهام، چهل شب چهارشنبه نذر کردهام که به جمکران، مسجد صاحب الزمان علیهالسلام بروم و قبل از اینکه تو را مرخص کنند به آنجا رفتم و از آقا خواستم یا تو را به من برگرداند یا بگیرد، بعد از دو، سه جلسه که به جمکران رفتم خواب دیدم تو شفا گرفتهاى. تو خوب مىشوى، فقط همین طور که خوابیده هستى، نماز بخوان و متوسل به امام زمان علیهالسلام شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست. من هم شروع کردم شبهاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مىخواندم. جلسه هفتم بود که پدرم به جمکران مىرفت، صبح چهارشنبه که پدرم آمد، من بیدار بودم، مرا بوسید و به او گفتم: بابا مرا بلند کن مىخواهم بیرون بروم، با اینکه تا آن روز اصلا نمىتوانستم تکان بخورم. پدرم گفت: یا امام زمان! زیر بغل مرا گرفت و بلندم کرد، آرام آرام راه مىرفتم و پدرم همانطور زیر بغلم را گرفته بود و مىدانستم که گریه مىکند، البته گریهاش از خوشحالى بود. خلاصه به امید خدا و یارى و شفاى امام زمان علیهالسلام کم کم راه مىرفتم. جلسه دوازدهم بود که در خانه مىتوانستم راه بروم، حس کردم که کمى مىبینم، همین طور که در اطاق راه مىرفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند کردم تا ساعت دیوارى را ببینم، پدرم گفت: بابا جان ساعت را مىخواهى بدانى چند است؟ گفتم: بابا فکر مىکنم مىبینم، ساعت30/11دقیقه است. پدرم خیلى خوشحال شد و شروع کرد براى سلامتى امام زمان علیهالسلام صلوات فرستادن و گفت: دخترم دیدى گفتم شفایت را از آقا گرفتم. همه خانواده براى سلامتى امام زمان علیهالسلام بلند صلوات فرستادیم. تا اینکه یک روز خانم دکتر شعبانى که از پزشکان معالجم بود، به منزل ما زنگ زد و حالم را پرسید، خیلى نگران حالم بود، به پدرم گفت: شغل بدى انتخاب کردهام. پدرم گفت: چرا خانم دکتر شعبانى؟! ایشان گفتند: به خاطر اینکه مىبینم که چقدر شما براى این دختر زحمت مىکشید و همیشه از خدا خواستهام که: خدایا! لااقل به خاطر این همه بیمارى که درمان مىکنم، این دختر را به پدر و مادرش برگردان. بعد هم به پدر و مادرم گفت: من هم دیگر نا امید شدهام. پدرم گفت: خانم دکتر، دخترم خوب مىشود. دکتر گفت: واقعا روحیه خوبى دارید. پدرم گفت: خانم دکتر، به امام زمان علیهالسلام توسل جستهام و شفاى دخترم را از حضرت گرفتم؟! دکتر گفت: انشاء اللّه که شفا یافته باشد. ولى معلوم بود که باور نمىکند. بعد از چند روز، پدرم با دکتر غریب دوست تماس گرفت و براى ویزیت من نوبت زد. درست روز چهارشنبه آخر سال 1378که پدرم سه شنبهاش به جمکران رفته بود، صبح چهارشنبه که از آنجا آمد مرا پیش دکتر برد. من در بغل پدرم بودم و از پلهها بالا مىرفتیم، وقتى به اطاق دکتر رسیدیم، دکتر با دیدن من خوشحال شد و بعد از معاینه گفت: خیلى بهتر شده، چکار کردهاید؟! برایم یک آزمایش نوشتند و قرار شد سه هفته دیگر پیش دکتر برویم. دیگر پلاکت خون نزدم و فقط در خانه استراحت مىکردم و به نماز و عبادت مشغول بودم. مادر بزرگ و پدر بزرگم در ایام ماه محرّم چون هیئت دارند، یک گوسفند براى من نذر کردند، عمویم و پدرم هم هرکدام جداگانه یک گوسفند نذر کرده بودند. کم کم بدون کمک پدرم از جا بلند مىشدم و حرکت مىکردم و حدود سه تا چهار مترى را به راحتى مىدیدم. وقتى آخرین آزمایش را انجام دادم، به پدرم گفتم: فکر مىکنم پلاکت خونم حدود 50000شده باشد. امّا پدرم گفت: دخترم بیش از اینهاست. پدرم بعد از اینکه جواب آزمایش را گرفت، به خانه آمد. چشمانش قرمز شده بود، معلوم بود که خیلى گریه کرده است. گفتم: بابا! پلاکت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدى رسیده است؟ پدرم گفت: عزیزم بنشین، ما هم نشستیم و گفت: وقتى از پله آزمایشگاه بالا مىرفتم، سرم را به طرف آسمان بلند کردم و دستهایم را بلند کردم و گفتم: یا امام زمان! یا پسر فاطمه! یا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر کردم که به مسجدت بیایم، اکنون چهارده هفته است که به آنجا رفتهام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسین، تو را به جان عمویت ابوالفضل العباس علیهالسلام، خودت مىدانى که چه مىخواهم، شفاى کامل دخترم را با این آزمایش نشان دهید. آزمایش را گرفتم، وقتى نگاه کردم،گریهام گرفت. دکتر آزمایشگاه صدایم کرد و جریان را جویا شد. موضوع را به او گفتم. دکتر گفت: خبر خوشى برایت دارم، ما را دعا کن، پلاکت خون دخترت 140000و هموگلوبین 3/12شده است. همه از خوشحالى شروع به گریه کردیم و صلوات فرستادیم. پدرم جواب آزمایش را پیش دکتر غریب دوست برد. دکتر بادیدن جواب آزمایش گفته بود: من چیزى جز اینکه بگویم یک معجزه رخ داده است نمىتوانم بگویم، خیلى عالى شده، دخترى که پلاکت خون او با زدن چهار پاکت به 27000الى 42000بیشتر نمىرسید، اکنون با نزول پلاکت، به 140000رسیده و هموگلوبین از صفر به 12/3رسیده است. دکتر یک آزمایش در تاریخ 1/4/79برایم نوشت. پدرم جواب آزمایش را به بیمارستان شریعتى نزد خانم دکتر موثقى و خانم دکتر ابوالقاسمى بردند و به دکتر ابوالقاسمى گفته بود: خانم دکتر این جواب آخرین آزمایش دخترم است. وقتى دکتر جواب آزمایش را نگاه کرده بود، به پدرم نگاهى مىکند و مىگوید: جمکران مىروى؟ پدرم مىگوید: بله. دکتر مىگوید: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا کن، این یک معجزه است! الآن الحمد للّه حالم روز به روز، رو به بهبودى است و پدرم هر هفته شبهاى چهارشنبه به جمکران مىرود، خیلى دلم مىخواهد من هم بروم، ولى پدرم مىگوید: صبر کن، چشمانت کامل شوند و وضع مالىام خوب شود، حتما تو را به مسجد آقا مىبرم. به پدرم مىگویم: بابا با این بدهکارى و این حقوق کارمندى چطور مىتوانى بدهکارى حدود دو میلیون تومان را بدهى؟! او با خنده و تبسّم مىگوید: دخترم همان آقایى که تو را به من برگرداند، همان آقا کمکم مىکند، نا امید شیطان است. و با همین جمله کوتاه، دلم گرم مىشود و مىگویم: بابا انشاء اللّه من هم دعا مىکنم که آقاعنایتى بفرماید. این بود خلاصهاى از نه ماه بیمارى لاعلاج من که با توسل به حضرت امام زمان علیهالسلام درمان شد. دکتر توانانیا در قسمتى از اظهار نظرشان در مورد شفاى خانم م.ف مىنویسد: ضمن آنکه گزارش ایشان را وقتى مطالعه مىکردم، باطنا تحت تأثیر نوشته ایشان قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبى، گویا خودم وقایع را از نزدیک مشاهده مىکردم و همه مطالب عینا رخ نموده بود و گریهام گرفت. به هر جهت این نمونه را که تقریبا جزء گویاترین و مهمترین موارد شفا است، و تقریبا همه چیز مستند مىباشد، ما مىتوانیم با رفع اشکالات جزئى از پرونده وى، نمونه خوب بارز و مستندى را براى علاقهمندان ارائه دهیم. حصن حصین عارفان، مسجد جمکران بود عرش برین عاشقان مسجد جمکران بود هر مسلم و شاه و گدا، اینجا شود حاجت روا کهف المراد شیعیان، مسجد جمکران بود بر دردمندان، اینجا دواست، هر مضطرى حاجت رواست کاشانه خلق جهان مسجد جمکران بود http://www.sahand272.blogfa.com/ http://www.rs272.parsiblog.com/ WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANIشرح واقعه از زبان شفا یافته: